زندگینامه
در این آوارگیها باردار هم شدم. هیچ وقت 5 فرزندی را که به یک بار از دست دادم نمی توانستم فراموش کنم. خیلی غصه میخوردم و این غصه کار دستم داد. شب تا صبح درد امانم را بریده بود. صبح همسرم گفت حالت خوب نیست و امروز سرکار نمیروم. گفتم حالم خوب است الان که وقتش نیست و او را فرستادم سرکار. اتفاقا ساعت 10 به خانه برگشت وقتی آمد دید که با حال بدی دارم تمام مساحت اتاق کوچک مان را متر میکنم و بالاخره در دوم اردیبهشت سال 1366 فرزندمان در هفت ماهگی متولد شد. صورتش نقاب داشت. نقاب را که کنار زدم چشمانش کور بود. پسری بود نحیف و لاغر و سرخ که امیدی به زنده ماندنش نداشتم و گریه میکردم. در افغانستان خودم برای زنهای باردار روستا قابلهگی میکردم و برای تولد فرزندم قابله نداشتم. بند ناف بچه را بریدم بستم و گذاشتمش روی پارچهای و تحویل دختر خواندهام حکیمه دادم و خودم رفتم خوابیدم بعدا آمدم به بچه سر بزنم که دیدم پشت بچه به پارچه چسبیده و جدا نمیشود باز گریه سر دادم و رفتم از داروخانه پنبه خریدم پهن میکردم و بچه را روی پنبه میخواباندم و شیر را در دهانش میریختم.
شوهرم از روحانی سیدی برای اسم بچه سوال کرد و آن بنده خدا گفت چون بچه هایت نمیماند به آبروی خاندان اهل بیت اسمش را محمدعلی بگذارید شاید فرجی شود و نامش را علی گذاشتیم و پس از 40 روز کم کم رنگ سرخش به سفیدی گرایید و چشم باز کرد و وقتی اولین بار صدای گریهاش را شنیدم از خوشحالی گریه کردم. یک سال بعد فرزند دیگری را باردار بودم که پدر علی گفت شیر حرام(چون قرار بود بچه دیگری بیاورم معتقد بودند این شیر دیگر سهم بچه بعدی است و خوب نیست) به علی ندهم و دیگر شیر نخورد.
وقتی علی 7 ساله شد بردمش مدرسه عسکریه که نزدیک ناظریه بود ثبت نام کردم. چند وقتی گذشت و هوا سرد شده بود علی هم کاپشن نداشت و مدرسه به او یک کاپشن خیلی خوب و قشنگی داده بود. صبح ها میپوشید و به مدرسه میرفت. یک روز ظهر دیدم از راه مدرسه به سمت خانه میآید و کاپشن را بغلش گرفته وقتی نزدیک رسید گفت مادر در راه این بچه سگ را دیدم که تنها و سردش بود من هم کاپشنم را در آوردم و دورش پیچاندم آوردهام به او آب و غذا بدهیم بزرگ کنیم گناه دارد. همین را که گفت با عصبانیت کاپشن را از بغلش گرفتم بردم توله سگ را به طرفی انداختم و کاپشن را به ته کانال انداختم و علی را یک دست کتک زدم و به حمام بردم. گفتم بار آخرت باشد سگ، نجس است.
علی تا کلاس پنجم درس خواند بعد از آن بردمش درس طلبگی حوزه. یک سال هم آن جا درس خواند اساتیدش راضی بودند و خودش هم خوشحال بود. همیشه با لباس های طلبگی اش جایی میرفت. همسرم پیرمرد شده بود و دست تنها از پس کارها بر نمیآمد ناچار شدم رفتم درب حوزه و به علی گفتم:«علی جان پدرت پیر شده و دست تنها از پس کارها بر نمیآید با 3 بچه کوچک مدرسهای دیگر نمیشود درس بخوانی باید برویم خانه» و همراه من به خانه آمد و با پدرش کار بنایی میکرد.
آقای روحانیای دوست خانوادگی مان بود، به او سپردیم برایمان دختر خوبی پیدا کند تا علی را داماد کنیم. آن بنده خدا هم دختر خانمی به نام لیلا را معرفی کرد و 3 نفری؛ من و علی و پدرش رفتیم خواستگاری. قرار شد دختر و پسر بروند با هم صحبت کنند همین که از اتاق بیرون آمدند گفتند ما با هم به توافق رسیدیم و همان جا قرار عروسی را گذاشتیم. در سال روز ولادت حضرت زینب(س) عروسیشان را گرفتم.
بعد از چندی یک روز آمد و گفت:«مادر اجازه بده میخواهم به سوریه بروم». گفتم هرگز اجازه نمیدهم که به سوریه بروی. زن و دو تا بچه نداری؟ که داری! کار نداری؟ که بهترین استاد بنا هستی! خانه نداری؟ که طبقه بالا مال توست! پول نداری؟ که چند تا حساب بانکی داری! خب من نمی دانستم که اما آن چه می شنیدم که مردم میگفتند مدافعان حرم برای پول میروند را به علی گفتم. خلاصه هرچه اصرار کرد اجازه ندادم و رفتم سر زمینهای کشاورزیمان مشغول کار شدم.
اما او که هوای رفتن به سرش زده بود از پدرش اجازه رفتن خود را گرفت و راهی دفاع از حرم بی بی زینب شد.
نهم آبان ماه سال 1394 در سن 28 سالگی در سوریه بر اثر اصابت گلوله به سرش راهی آسمان شد و جسم خاکیش در بهشت رضا(ع) آرام گرفت.